آرشیو فروردین ماه 1397

حكايت هاي كوتاه

پيام

۱۰۹ بازديد

با سلام

اين سايت مدتي است كه درست شده است و دراين

مدت بسيار فعال بوده و بازديد هاي نسبتن خوبي

داشته است ؛ مجموعه اي از داستان هاي كوتاه و

حكايت هاي آموزنده است كه در آينده مطالب علمي

عكس هاي هنري پاور پوينت هاي درسي

و غير درسي وكليپ هاي زيبا قرار مي گيرد ولي جمع آوري اين

مطالب  كاريست طولاني مدت و از شما تقاضا دارم

كه با نظرات سازنده خود ما را در اين امر ياري

فرماييد


با تشكر مدير سايت

حكايت

۱۴۸ بازديد

فرق آرامش و آسايش چيست؟

آسايش يك امر بيروني
و آرامش يك پديده ي درونيه
مردم ممكنه خيلي تو آسايش باشن
اما معدود افرادي هستن كه
در آرامش زندگي مي كنن

آسايش
يعني راحتي در زندگي
كه با امكانات وثروت خوب
و زياد به دست مي ياد
هرچي دلشون بخواد ميخرن
هر كجا خواستن ميرن و...

آرامش
رو كساني دارن كه از درون
سالم و سلامتند
شايد بي چيز باشن اما دلشون خوشه
به اونچه دارن راضين
چه خوب ميشد كه ما در عين
آسايش ، آرامشم همراهمون بود!
آرامش و آسايش را براي همه ي شما آرزومندم

 

لطفا نظرات خود را برراي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

حكايت

۱۴۴ بازديد

يك تحويلداربانك ميگفت
  ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ كنه .
  ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
 ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ  ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
 ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
 ﮔﻔﺘﻢ:فرقي نميكنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
 رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ كهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ     ﺭﻧج ديدﻩ اي داشت،
 ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
 ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮيلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
 ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
 ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
 ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
 ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
 ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
 ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !

 ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ
 
 ﭘــﺪﺭ است كه ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
 ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
 ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...

خدايا بالاتر از بهشتت چه داري براي پدرم ميخواهم.
تقديم به همه باباها .

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

حكايت

۱۵۳ بازديد

❣️هيچ وقت اين دو  جمله رو نگو :

١_ازت متنفرم ٢_ديگه نميخوام ببينمت

 

❣️هيچ وقت با اين دو نفر هم صحبت نشو :

 ١_از خود متشكر ٢_وراج

 

❣️هيچ وقت دل اين دو نفر رو نشكن :

١_پدر ٢_مادر

 

❣️هيچ وقت اين دو تا كلمه رو نگو :

١_نميتونم ٢_بد شانسم

 

❣️هيچ وقت اين دو تا كارو نكن :

١_دروغ ٢_غيبت

 

❣️هميشه اين دو تا جمله رو به خاطر بسپار: ١_آرامش با ياد خدا ٢-دعاي پدرو مادر

 

❣️هميشه دوتا چيز و به ياد بيار:

١_دوستاي گذشته رو ٢_خاطرات خوبت رو

 

❣️هميشه به اين دو نفر گوش كن :

١_فرد با تجربه ٢_معلم خوب

 

❣️هميشه به دو تا چيز دل ببند :

١_صداقت ٢_صميميت

 

❣️هميشه دست اين دو نفرو بگير:

١_يتيم ٢_فقير

 

❣️هميشه دو تا چيز رو از خودت دور نكن :

١_لبخندت رو ٢_مهربانيت را

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

حكايت

۱۰۷ بازديد

مدرسه‌اي دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو مي‌برد.

 در مسير حركت، اتوبوس به يك تونل نزديك مي‌شود كه نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده مي‌شود:

 «حداكثر ارتفاع سه متر»

 

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با كمال اطمينان وارد تونل مي‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل كشيده مي‌شود و پس از به وجود آمده صدايي وحشتناك در اواسط تونل توقف مي‌كند.

 

 پس از بررسي اوضاع مشخص مي‌شود كه يك لايه آسفالت جديد روي جاده كشيده‌اند كه باعث اين اتفاق شده و همه به فكر چاره افتادند؛

يكي به كندن آسفالت و ديگري به بكسل كردن با ماشين سنگين ديگر و غيره.

 

اما هيچ كدام چاره‌ساز نبود تا اينكه پسربچه‌اي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشكل را من مي‌دانم!»

يكي از مسئولين اردو به پسر مي‌گويد:

«برو بالا پيش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»

 

پسربچه با اطمينان كامل مي‌گويد: «به خاطر سن كم مرا دست كم نگيريد»

مرد از حاضر جوابي كودك تعجب كرد و راه‌حل را از او خواست.

 

 بچه گفت: «پارسال در يك نمايشگاهي معلم‌مان يادمان داد كه از يك مسير تنگ چگونه عبور كنيم و گفت كه براي اينكه داراي روح لطيف و حساسي باشيم

بايد درون‌مان را از هواي نفس و باد غرور و تكبر و طمع و حسادت خالي كنيم و در اين صورت مي‌توانيم از هر مسير تنگ عبور كنيم و به خدا برسيم.»

 

مسئول اردو از او پرسيد:

«خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟»

پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا كنيم بايد باد لاستيك‌هاي اتوبوس را كم كنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريك عبور كند.»

 

پس از اين كار اتوبوس از تونل عبور كرد.

 

خالي كردن درونمان از هواي كبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي دشوار زندگي است.

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

حكايت

۱۰۲ بازديد

توي يك شيريني فروشي

فقط پولدارا ميتونستن اونجا خريد كنن 

،يه روز كه تعدادي از پولدارا تو قنادي در حال خريد بودن

 

يه گداي ژنده پوش وارد شد و تموم جيبهاشو گشت ،يه ۵۰ تومني پيدا كرد و گذاشت رو ميز ،گفت اينو شيريني بهم بده !!!!

 

مدير قنادي با ديدن اين صحنه جلو اومد و به اون فقير تعظيم كرد و با خوشحالي و لبخند ازش حال پرسيد و گفت :

 

قربان !خيلي خوش اومديد و قنادي ما رو مزين فرموديد ...

 

پولتون رو برداريد و هر چقدر شيريني دوست داريد انتخاب كنين !!!!

 

امروز مجانيه اينجا ...

پولدارا ازين حركت ناراحت شدن و اعتراض كردن كه چرا با ما اينجوري برخورد نكرده اي تا حالا ؟ مدير قنادي گفت :شما هم اگه مثل اين آقا ،تموم داراييتون رو ، رو ميز ميذاشتين ،جلوتون تعظيم ميكردم .

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

حكايت

۱۰۳ بازديد

تنها زماني صبور خواهي شدكه صبر را يك قدرت بداني نه يك ضعف،

 

آنچه ويرانمان مي كند ، روزگار نيست...

 

حوصله كوچك و آرزوهاي بزرگمان است...

 

اتفاقات تصادفي زندگي ما، دقيقترين برنامه ريزي خدا براي ماست...

 

گاهي بايد از دلواپسي،نگراني و ترديد دست بكشيم و ايمان داشته باشيم كه همه چيز درست خواهد شد...

 

شايد نه آنگونه كه ما انتظار داريم بلكه آنگونه كه صلاح ما است ...

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

حكايت

۹۵ بازديد

وزي مورچه اي دانه درشتي برداشته بود و در بيابان مي رفت ...

از او پرسيدند:

كجا مي روي؟

 

او گفت:

مي خواهم اين دانه را براي دوستم ببرم كه در شهري ديگر زندگي مي كند.

 

گفتند:

چه كار بيهوده اي!تو اگر هزار سال هم عمر كني نمي تواني اين همه راه را پشت سر بگذاري و از كوهستان و جنگل تا به او برسي.

 

مورچه گفت:

مهم نيست!همين كه من در اين مسير باشم،او خودش مي فهمد كه دوستش دارم...

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

حكايت

۱۰۲ بازديد

سال ها پيش ، اسقفي بزرگ مهمان رييس يك مدرسه ي كوچك مذهبي در سواحل غربي ايالات متحده بود. رييس مدرسه تمامي دانش آموزان را براي شام دعوت نمود تا در محضر آن اسقف از تجربيات و دانش او بهره مند شوند. پس از صرف شام ، مسائل مختلف مورد گفتگو قرار گرفت و بحت تا مسائل مربوط به هزاره ي سوم پيش رفت . اسقف معتقد بود : ” از آنجا كه بشر به تمامي اكتشافات و اختراعات ممكن دست يافته است ، تجسم اوضاع هزاره ي سوم خيلي هم دور از ذهن نيست”

اما ريسس مدرسه ضمن رد مؤدبانه اظهار نظر اسقف ، گفت :” بشر تازه در آستانه درخشندگي كشفيات و اختراعات جديد قرار گرفته است”

اسقف گفت :” اگر مي توانيد يك نمونه اش را مثال بزنيد.”

” ظرف كمتر از پنجاه سال آينده ، بشر موفق به پرواز خواهد شد.”

باشنيدن اين حرف اسقف خنديد و با تعجب داد كشيد:” مزخرف است دوست من! مزخرف …

اگر اراده ي خداوند بر پرواز كردن بشر بود ، براي او دو بال در نظر مي گرفت . خداوند پرواز را فقط براي پرندگان و فرشتگان در نظر گرفته است!.”

نام آن رييس مدرسه ” رايت ” بود و دو پسر به نام هاي ” ويلبر ” و ” اُرويل ” داشت كه اولين هواپيما را اختراع كردند.Smile

حكايت

۲۴۸ بازديد

رده اند كه پدري از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسيار ملامت كرد، و بگفت : بي سبب عمرم را به پاي تربيت تو هدر كردم ،... فرزند افسوس كه ادم شدنت را اميدي نيست.....

  پسر رنجيد و ترك پدر كرد، و در پي مال و منال و سلطنت چند سالي كوشيد وتحمل رنج كرد....

 عاقبت پسر به سلطنت رسيد و روزي ، پدر را طلبيد ، تا جاه وجلال و بزرگي خود، را به رخ او بكشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روي بدو كرد و

  بگفت : اينك جايگاه مرا ببين ، ياد ار كه روزي بگفتي ،هر گز ادم نشوم ، اينك من حاكم شهر شدم....

 پدر بي تفاوت روي برگرداند و بگفت :

 

من نگفتم كه تو حاكم نشوي  //  من بگفتم كه تو آدم نشوي

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت