حكايت

حكايت هاي كوتاه

حكايت

۹۵ بازديد

وزي مورچه اي دانه درشتي برداشته بود و در بيابان مي رفت ...

از او پرسيدند:

كجا مي روي؟

 

او گفت:

مي خواهم اين دانه را براي دوستم ببرم كه در شهري ديگر زندگي مي كند.

 

گفتند:

چه كار بيهوده اي!تو اگر هزار سال هم عمر كني نمي تواني اين همه راه را پشت سر بگذاري و از كوهستان و جنگل تا به او برسي.

 

مورچه گفت:

مهم نيست!همين كه من در اين مسير باشم،او خودش مي فهمد كه دوستش دارم...

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.