دوشنبه ۱۳ فروردین ۹۷ | ۱۶:۵۲ ۹۵ بازديد
وزي مورچه اي دانه درشتي برداشته بود و در بيابان مي رفت ...
از او پرسيدند:
كجا مي روي؟
او گفت:
مي خواهم اين دانه را براي دوستم ببرم كه در شهري ديگر زندگي مي كند.
گفتند:
چه كار بيهوده اي!تو اگر هزار سال هم عمر كني نمي تواني اين همه راه را پشت سر بگذاري و از كوهستان و جنگل تا به او برسي.
مورچه گفت:
مهم نيست!همين كه من در اين مسير باشم،او خودش مي فهمد كه دوستش دارم...
لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد
با تشكر مدير سايت