دوشنبه ۱۳ فروردین ۹۷ | ۱۶:۳۴ ۲۴۸ بازديد
رده اند كه پدري از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسيار ملامت كرد، و بگفت : بي سبب عمرم را به پاي تربيت تو هدر كردم ،... فرزند افسوس كه ادم شدنت را اميدي نيست.....
پسر رنجيد و ترك پدر كرد، و در پي مال و منال و سلطنت چند سالي كوشيد وتحمل رنج كرد....
عاقبت پسر به سلطنت رسيد و روزي ، پدر را طلبيد ، تا جاه وجلال و بزرگي خود، را به رخ او بكشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روي بدو كرد و
بگفت : اينك جايگاه مرا ببين ، ياد ار كه روزي بگفتي ،هر گز ادم نشوم ، اينك من حاكم شهر شدم....
پدر بي تفاوت روي برگرداند و بگفت :
من نگفتم كه تو حاكم نشوي // من بگفتم كه تو آدم نشوي
لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد
با تشكر مدير سايت