حكايت

حكايت هاي كوتاه

حكايت

۲۴۸ بازديد

رده اند كه پدري از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسيار ملامت كرد، و بگفت : بي سبب عمرم را به پاي تربيت تو هدر كردم ،... فرزند افسوس كه ادم شدنت را اميدي نيست.....

  پسر رنجيد و ترك پدر كرد، و در پي مال و منال و سلطنت چند سالي كوشيد وتحمل رنج كرد....

 عاقبت پسر به سلطنت رسيد و روزي ، پدر را طلبيد ، تا جاه وجلال و بزرگي خود، را به رخ او بكشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روي بدو كرد و

  بگفت : اينك جايگاه مرا ببين ، ياد ار كه روزي بگفتي ،هر گز ادم نشوم ، اينك من حاكم شهر شدم....

 پدر بي تفاوت روي برگرداند و بگفت :

 

من نگفتم كه تو حاكم نشوي  //  من بگفتم كه تو آدم نشوي

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

با تشكر مدير سايت

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.