حكايت سرا

حكايت هاي كوتاه

داستان كوتاهي از شاهنامه

۳۰۰ بازديد

مي خواستم آغاز كار اين سايت با داستاني از شاهنامه باشد به همين دليل اولين داستاني كه در اين سايت قرار گرفته داستاني كوتاه از شاهنامه است

آروزمندم كه از مطالب آموزنده اين سايت خوشتان بيايد و با نظرات زيباي خود ما را در پيشرفت اين سايت همراهي كنيد

 

اي عزيز!

داستان دوازده رخ را از روايت حكيم توس خواندي و دانستي كه پهلوانان توران زمين يكي پس از ديگري به خاك و خون غلتيدند. حتي سپه‌سالار پيران كه روزگاري كيخسرو و مادر فرنگيس (دختر افراسياب) را از مرگ نجات داده بود، به دستِ سپه‌سالار ايران و به فرمانِ كيخسرو،كشته شد. دوازدهمين رخ افراسياب بود كه به دستِ فرزندِ سياوش (داماد افراسياب) گرفتار آمد و به تيغِ دژخيم، دو نيم شد. اكنون ادامة داستانِ كيخسرو:

كيخسرو، پادشاهِ پيروزِ ايران، از كنارِ همان دريا كه افراسياب را به دو نيم كرد، به سوي پرستشگاه رفت.

يك شبانه روز به پرستش و نيايش ايستاد و در پايان، خزانه‌دارِ گنجِ خود را فرا خواند و به خادمانِ پرستشگاهِ «آذرگُشَسپ» گنج و هديه‌هاي فراوان داد. سپس به سويِ پايتخت بازگشت و در هر شهري كه بر سرِ راهش بود توقف كرد و به مردمِ فقير سيم و زر داد و به بزرگان هديه‌هاي ديگر بخشيد:

چهل شبانه روز جشن وشادي بر پا بود. زن و كودك، بزرگ و كوچك، پهلوان وسپاهي، كشاورز و صنعتگر، همه در مجلس جشن شركت داشتند و همه از سفرة رنگينِ پيروزي بهره بردند.

كاووس كه اين همه شادي و شادماني مردم را ديد، شاد شد، و از انتقامِ خونِ فرزندش (سياوش) يزدان را سپاس گفت:

 

«از تو شكوه و ثروت و تاج و تخت يافتم، و از تاييد و پشتيباني تو بود كه نامِ بلند پيدا كردم، درحالي كه لياقت اين همه را نداشتم. و بعد از تو خواستم كه كسي پيدا شود تا انتقامِ خونِ سياوش را بگيرد. اين همه آرزو برآورده شد. اكنون سالم از صد و پنجاه گذشت(سه پنجاه بر سر گذشت) و موي سياهم مانند كافور سپيد گشت، و قامت چون سروِ من، همچون كمان خميده شد. پس اگر روزگارم به سر‌ آيد «رخت از اين جهان ببندم، براي من و براي ديگران، كاري گران نخواهد بود.»

كاووس هچنان به راز و نياز پرداخت و از گذشته با ايزدِ رهنما سخن مگفت:

زماني از نيايش وستايش كاووس نگذشته بود، كه جان به جان آفرين داد و از اين جهان رفت. كيخسرو از تخت پايين آمد و همراه سپاهيان و درباريان به عزاداري پرداخت. فرمان داد براي او آرامگاهي بلند (به اندازة ده كمند) بسازند. با عود و عنبر آنجا را خوشبو كنند، تختِ عاج در آن قرار دهند و تنِ كاووس را در مُشك و كافور خشك كنند:

كيخسرو چهل شبانه روز، بر تخت ننشست، و لب بر نوشيدني نگشود. نه شادي كرد، نه با كس گفت‌وگو، نه دانا، نه جنگ‌آور وپهلوان.

پس از آن بر تخت نشست و بزرگان و درباريان و پهلوانان و سپاه را به حضور پذيرفت و با آنان به گفتگو پرداخت.

 

لطفا نظرات خود را براي ما ارسال كنيد

باتشكر مديريت سايت

حكايت

۹۴ بازديد

فوت كوزه گري

 

كوزه‌گري بود كه كوزه و كاسه لعابي مي‌ساخت. خيلي هم مشتري داشت. اين كوزه‌گر يك شاگرد زرنگ داشت. چون كوزه‌گر شاگردش را خيلي دوست داشت و از ياد دادن به او كوتاهي نمي‌كرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام كارهاي كوزه‌گري و كاسه‌گري را ياد گرفت و پيش خودش فكر كرد كه حالا مي‌تواند يك كارگاه جدا درست كند. به همين جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من كم است.»

كوزه‌گر قدري مزدش را زياد كرد ولي شاگرد باز هم راضي نشد و پس از چند روز گفت: «من با اين مزد نمي‌توانم كار كنم.»

كوزه‌گر گفت: «آيا در اين شهر كسي را مي‌شناسي كه از اين بيشتر به تو مزد بدهد؟»

شاگرد گفت: «نه! نمي‌شناسم ولي خودم مي‌توانم يك كوزه‌گري باز كنم.»

كوزه‌گر گفت: «بسيار خب، ولي بدان من خيلي زحمت كشيدم تا كارهاي كوزه‌گري را به تو ياد دادم، انصاف نيست كه مرا تنها بگذاري.»

شاگرد گفت: «درست است ولي ديگر حاضر نيستم اينجا كار كنم.»

كوزه‌گر گفت: «بسيار خب، حالا بيا شش ماه هم با ما بساز تا يك شاگرد پيدا كنم.»

شاگرد گفت: «نه! حرف مرد يكي است.»

شاگرد رفت و يك كارگاه كوزه‌گري باز كرد و مقداري كوزه و كاسه‌هاي لعابي ساخت تا با استادش رقابت كند و بازار كارهاي استادش را بگيرد. ولي هر چه ساخت ديد بي‌رنگ و كدر است و مثل كاسه‌هاي ساخت استادش نيست. هر چه فكر كرد ديد اشتباهي در درست كردن آنها نكرده ولي كاسه‌ها خوب نشده‌اند. بعد از فكر زياد فهميد كه يك چيز از كارها را ياد نگرفته است. پيش استادش رفت و درحالي كه يكي از كاسه‌هايش دستش بود به استادش گفت: «اي استاد عزيز، حقيقت اين بود كه من مي‌خواستم با تو رقابت كنم ولي هرچه سعي كردم كاسه‌هايم بهتر از اين نشد. آيا ممكن است به من بگويي كه چرا اينطور شده؟»

كوزه‌گر پرسيد: «خاك را از كدام معدن آوردي؟»

گفت: «از فلان معدن.»

استاد گفت: «درست است، گل را چطور خمير كردي؟»

گفت: «اينطور...»

استاد گفت: «اين هم درست، لعاب شيشه را چطور ساختي؟»

گفت: «اينطور...»

استاد گفت: «درست است، آتش كوره را چه جور روشن كردي؟»

شاگرد گفت: «همانطور كه تو مي‌كردي.»

استاد گفت: «بسيار خب، تو مرا در اين موقع تنها گذاشتي و دل مرا شكستي. من از تو شكايت ندارم چون هر شاگردي يك روز بايد استاد شود ولي اگر بيايي و يكسال ديگر براي من كار كني ياد مي‌گيري.»

شاگرد قبول كرد و به كارگاه برگشت ولي ديد تمام كارها همانطور مثل هميشه است. يك سال تمام شد. شاگرد پيش استاد رفت. استاد گفت: «حالا كه پسر خوبي شدي بيا تا يادت بدهم.»

استاد رفت كنار كوره و به شاگردش گفت: «كاسه‌ها را بده تا در كوره بچينم و خوب هم چشمانت را باز كن تا فوت و فن كار را ياد بگيري.»

استاد كاسه‌ها را از دست شاگرد گرفت و وقتي خواست توي كوره بگذارد چند تا فوت محكم به كاسه‌ها كرد و گرد و خاكي را كه از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: «همه حرف‌ها در همين فوتش هست. تو اين فوت را نمي‌كردي.»

شاگرد گفت: «نه، من فوت نمي‌كردم ولي اين كار چه ربطي به رنگ لعاب دارد؟»

استاد گفت: «ربطش اينست، وقتي كه اين كاسه‌ها ساخته مي‌شود چند روز در كارگاه مي‌ماند و گرد و خاك روشان مي‌نشيند. وقتي چند تا فوت كنيم گرد و غبار پاك مي‌شود و رنگ لعاب روي آن روشن و شفاف مي‌شود و جلا پيدا مي‌كند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن.»

اين مثل را وقتي به كار مي‌برند كه بخواهند بگويند يك نفر بسياري چيزها را مي‌داند ولي يك چيز مهم آن را نمي‌داند.

حكايت

۱۱۳ بازديد

ثروتمند زندگي كنيم ، بجاي آن كه ثروتمند بميريم

 

چارلي چاپلين تعريف مي كند :

 

با پدرم رفتم سيرك .  توي صف خريد بليت يه زن وشوهر با چهاربچشون جلوي ما بودند كه با هيجان زيادي در مورد شعبده بازي هايي كه قرار بود ببينند، صحبت مي كردند…

وقتي به باجه بليت فروشي رسيدند، متصدي باجه، قيمت بليت ها رابهشون اعلام كرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت .معلوم بود كه مرد پول كافي نداشت . و نمي دانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند، چه بگويد . ناگهان پدرم دست در جيبش برد و  يك اسكناس صددلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. سپس خم شد و پول را از زمين برداشت به شانه مرد زد و گفت:

 

ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد!

 

مرد كه متوجه موضوع شده بود، همان طور كه بهت زده به پدرم نگاه مي كرد، گفت: متشكرم آقا.

مرد شريفي بود، ولي درآن لحظه براي اين كه پيش بچه ها شرمنده نشود، كمك پدرم را قبول كرد…

بعد از اين كه بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سيرك شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم.

آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نديدم !

ثروتمند زندگي كنيم ،

بجاي آن كه ثروتمند بميريم ....

لطفا نظرات خود را براي ما بنويسيد

با تشكر مدير سايت